♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بچه که بودیم
بهتر میدانستیم چطور باید از
داشته هایمان مواظبت کنیم و برایشان بجنگیم
بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را
شاید اندازه ی سنمان نبود
اما عشق و وفاداری را خوب میشناختیم
فرقی نمیکرد آنچه داشتیم
پدر و مادر باشد
دوست باشد، دوچرخه یا عروسک
توپ یا مداد رنگی
هر چه بود سهم ما بود
دوست داشتنی بود
و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم
آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه
دلزده گی یعنی چه
نه اهل رها کردن بودیم
نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات
حالا اما
ما همان بچه ها هستیم
که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم
کمی قد کشیدن و بزرگ شدن
اینهمه دنیای مان را عوض کند
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بچه که بودیم
بهتر میدانستیم چطور باید از
داشته هایمان مواظبت کنیم و برایشان بجنگیم
بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را
شاید اندازه ی سنمان نبود
اما عشق و وفاداری را خوب میشناختیم
فرقی نمیکرد آنچه داشتیم
پدر و مادر باشد
دوست باشد، دوچرخه یا عروسک
توپ یا مداد رنگی
هر چه بود سهم ما بود
دوست داشتنی بود
و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم
آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه
دل زدگی یعنی چه
نه اهل رها کردن بودیم
نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات
اما حالا، ما همان بچه ها هستیم
که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم
کمی قد کشیدن و بزرگ شدن
اینهمه دنیای مان را عوض کند
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
خوب یادم نیست چندساله بودم
تنها بخاطر دارم یک روز در هیاهوی این زندگی ناگهان به دو چشم مشکی و نافذ برخوردم که از آن به بعد آن دو تیله ی مشکی رنگ تمام دنیای من شدند
خوب به یاد دارم اولین بار که دیدمش با چشمان مشکیش و یک لبخند که از صورتش محو نمیشد خیره شد بهم و گفت
جانم بفرمایید؟
تا آن زمان از انسان های زیادی
"جانم بفرمایید"
شنیده بودم ولی انگار جنس این یکی فرق داشت
آنقدری ناب بود که وقتی شنیدم مانند مسخ شده ها چشم از او برنداشتم و با لکنت حرفمو گفتم
از آن روز زمان زیادی میگذرد
آنقدر زیاد که من در کوچه پس کوچه های این شهر بجای او چند تار موی سپید لابلای موهایی که حسرت انگشتان او به دلشان مانده یافتم
من دیگر هیچ جای این شهر را پیدا نکردم که بروم آنجا زل بزنم به جانانم و او به من از همان " جانم بفرمایید "های همیشگی اش تحویل بدهد و من بشوم شبیه دخترکی که شیرین ترین شراب دنیارا چشیده
من بزرگ شدم ؛ عوض شدم ؛ عاقل شدم اما عشق او نیز در وجودم بجای اینکه از بین برود با من قد کشید و هرروز بزرگ و بزرگ تر شد
هنوز به عادت آن روزهایم در دفترچه ای که لای ورقهایش گلبرگ گل سرخ است چوب خط میکشم برای دیدنش
آن زمان عاشق جاهای آرام بودم تا بنشینم و ساعتها بدون هیچ دغدغه ای به او فکر کنم اما امروز ساعتها در خیابان های شلوغ پرسه میزنم به امید پیدا کردن یک نگاه آشنا
آری چشمانش مشکیست ، همرنگ چشم هزاران نفری که هرروز از کنارم عبور میکنند اما چه کسی میتواند مانند او نگاهم کند؟
نمیدانم سرانجام قصه ی این عشق گم شده چه میشود؟
اما خوب میدانم روزی میرسد که دخترم از من میپرسد
مادر بنظرت عاشقانه ترین جمله ی دنیا چیست؟
و من با چشمانی به اشک نشسته میگویم
جانم بفرمایید؟
و او به اینهمه دیوانگی من میخندد
خوب میدانم روزی فراموشی هم که بگیرم
همه کسم را هم از یاد ببرم چیزی در اعماق وجودم فریاد میزند من کسی را دوست داشته ام
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روزي روزگاري در جزيره اي زيبا تمام حواس زندگي مي كردند
... شادي ، غم ، غرور ، عشق و
روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت
پس همه ساكنين جزيره قايق هايشان را مرمت نموده و جزيره را ترك كردند
اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقي بماند چرا كه او عاشق جزيره بود
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت عشق از ثروت ، كه با قايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد كمك خواست و به او گفت
« آيا مي توانم با تو همسفر شوم ؟ »
ثروت گفت : خير نمي تواني . من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم دارم و ديكر جايي براي تو و جود ندارد
پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست
عشق گفت
« لطفاً كمك كن و مرا با خود ببر »
غرور گفت : نمي توانم . تمام بدنت خيس و كثيف شده ، قايق مرا كثيف مي كني
غم در نزديكي عشق بود . پس عشق به او گفت
« اجازه بده تا من با تو بيايم»
غم با صداي حزن آلود گفت : آه عشق . من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم
پس عشق اين بار به سراغ شادي رفت و او را صدا زد
اما آنقدر غرق در شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را نيز نشنيد
ناگهان صدايي مسن گفت
« بيا عشق . من تو را خواهم برد»
عشق آنقدر خوشحال شده بود كه حتي فراموش كرد نام يارش را بپرسد و سريع خود را داخل قايق او انداخت و جزيزه را ترك كرد وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كه چقدر به پيرمرد بدهكار است چرا كه او جان عشق را نجات داده بود
عشق از علم پرسيد : او كه بود ؟
علم پاسخ داد : او زمان است
عشق گفت : زمان ! اما چرا به من كمك كرد ؟
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت : زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است